به نام خداوند شقایق ها
گاهی زمین و زمان در تکا پو می شوند تا تورا به زمان و مکانی بخوانند که فرسنگ ها از باورت دورترند و به دلت نزدیک. اما باور کن صدایی که تورا از میان این همه هیاهوی پنجره ها و خیابان ها و آهن ها و رنگ ها فرا می خواند سخت به گوش می رسد ولی تنها به تو می رسد، تنها به تو... درست در همین لحظه است که زنگ دلت به صدا در می آید و دعوت نامه خانه خورشید تو را به مهمانی خاک ها می خواند، فرقی نمی کند چه هستی و که هستی، مهم اینست که تو از میان هزاران نفر دعوت شده ای، فقط تو... و بار گناه را زمین می گذاری و با پای دل راهی سرزمین عشق می شوی. راه سخت است و طولانی اما وقتی در قتلگاه شهدا پای می نهی نمی دانی این مکان و زمان در کدام لحظه تاریخ آینده یا حال یا گذشته است. گویی زمان در افق اینجا چرخش زمین را هم از یادش برده است و هیچ عقربه ای در ساعت دنیایی بالا و پایین نمی رود... انگار ذرات این خاک گرم جای خود را با ابرهای آسمان عوض کرده اند و نمی دانی در آسمان چندم قدم بر میداری. و درست در حوالی خانه شقایق است که بوی عشق و دلدادگی و اشک از سنگرهای بی قراری مجنونت می کند و چشمه خشکیده اشک هایت جاری تر از رود اروند می شوند و می مانی من کجا و پای نهادن در جای پای بال فرشتگان کجا... و حال در میان هق هق گریه هایت و اشک هایی که بر روی گونه های عبودیت جاری می شود دو رکعت نماز عشق نیت می کنی و جانمازت می شود فرش خاک و مهر نمازت زمینی که جای پای عرشیان است... دقت که می کنی می بینی کمی آنطرفتر نوشته است خطر انفجار مین، اما پوتین و کلاه خودی تکه تکه شده و تکه پیراهنی پاره متحیرت می کند، آری اینجاست که تازه درمیابی راز سیم را باید از خار دار پرسید. می مانی بروی یا بمانی، دل بکنی یا دل را جا بگذاری، اما پای رفتنت نیست، جاذبه مافوق تصور این خاک تو را در آغوش خود می گیرد و تو روحی که در قفس زمینی محبوس کرده ای را ناگاه رها می بینی. چشم دنیایی را می بندی و با دیده دل می بینی دلتنگی فتح المبین را، غربت شرهانی را، عطر عجیب فکه را، تنهایی کانال کمیل را، خاک پاک چزابه را، نسیم دلنواز اروند را، حس عجیب نهر خین را، اشک های عملیات رمضان را، باران رحمت طلاییه را، بوی سیب شلمچه را و پیکر پاک شهدای تازه تفحص شده معراج شهدای اهواز را. با چشم دل آسمان را می نگری، همان آسمانی که روزی در های بهشتش را برای معراج خاکیان گشود و تو اکنون بی هیاهو در همانجا ایستاده ای که روزی افق نوری فرشی را به عرش دوخت. آری اینجا محل بارش بی امان گلوله ها و خمپاره هاست، اینجا مین ها راه بهشت را بهتر می دانند، اینجا نخل هایش هم ایستاده میمیرند، اینجا محل عبور ملائک است، اینجا ... وقت تنگ است و باید راهی شد اما دلت را جا می گذاری و می روی و وقتی به خود می آیی که می فهمی فرسنگ ها از شعاع نور سرزمین خاکی دور شده ای و شهدا عیدیشان را با یک تکه از کفن و خاک تفحس شده خود به تو هدیه داده اند. زیارتت قبول. http://sayberi174.persianblog.ir/